loading...
کــــــــــبله تنهایـــــــــــــــــی مــــــــــــن
❣ॡ❈Ðễ₣йέસ❈ॡ❣ بازدید : 1 پنجشنبه 1393/02/04 نظرات (8)

 

 

 


 

 

 

 

 

 

  عشق روی نیمکت ایستگاه اتوبوس
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و دور شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط حـ ـامد در تاریخ 1393/03/20 و 0:45 دقیقه ارسال شده است

داستان بود ..!
پری آرزو هام ...
.....................
پاسخ : :-|

این نظر توسط حـ ـامد در تاریخ 1393/03/18 و 16:43 دقیقه ارسال شده است

این بار آواز غم انگیزم را در کدامین وادی تنهایی
خواهی شنید ....
آوازی که نگاهت را ندید ...
و با قلب شکسته اش ...
نغمه غم انگیز سرود ...
تا به یادت بیاورد بی بهانه !
بی بهانه فراموش گشت ...

خدایی ادامه بدم شاعرم در میام ...
شعر از خودم ...........دووونه ات حامد

دیگه فک نکنم سراغت بیام چون تو خیلی بی مرامی بای .......
پاسخ : lمامانو بابام جدا شدن
اصلا حالم خوب نیست نیای بهتره

این نظر توسط ♂ پـ̶ــسر˙·٠•●♥ شــیـکـ̶ـ̶ـ̶ ♀ در تاریخ 1393/03/15 و 10:34 دقیقه ارسال شده است

برو که هیچی بین ما نی اصلا ....
................
شکلکشکلکشکلک
پاسخ : چ میگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این نظر توسط حـ ـامد در تاریخ 1393/03/08 و 20:06 دقیقه ارسال شده است

باز من مانده ام و
نیمکتی پر هیاهو!!
در میان این همه بودن ها
چه غریبانه تنهـایم!!

این نظر توسط حــ ـامد در تاریخ 1393/03/05 و 12:39 دقیقه ارسال شده است

اتی ... شکلکشکلک
پاسخ : جانم

این نظر توسط chicboy در تاریخ 1393/03/01 و 20:59 دقیقه ارسال شده است

سلام ...
وب زیبایی داریا !
به منم سر بزن مرسی ...
شکلک
پاسخ : میسی

این نظر توسط پسر احساساتی در تاریخ 1393/02/25 و 15:59 دقیقه ارسال شده است

سلام آدرس وبم تغییر کرده خواستی بهم سر بزن اتیشکلکشکلک
http://gushyboy.blogfa.com
دیگه وبت نمیام چون معلومه یکی دیگه رو دوست داریشکلک
پاسخ : میسی

این نظر توسط اولین دلتنگ در تاریخ 1393/02/21 و 22:51 دقیقه ارسال شده است

آدرس وبم رو نمیخوای ؟
شکلک
پاسخ : نه دارم کشتی منو


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 42
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 756